یک گلوله به پهلو، یک گلوله به گردن

 

یادداشت یکی از دوستان «کیانوش آسا» به مناسبت چهلمین روز کشته شدند او


یک گلوله به پهلو، یک گلوله به گردن


کیانوش آسا، دانشجوی کارشناسی ارشد رشته مهندسی شیمی دانشگاه علم و صنعت تهران، اهل کرمانشاه، در روز دوشنبه 25 خرداد در میدان آزادی تهران ناپدید شد و در روز سوم تیر، درست چهار سال پس از آغاز فاجعه‌ی احمدی‌نژاد در ایران، جنازه‌اش در سردخانه‌ی پزشکی قانونی توسط خانواده‌ی وی شناسایی شد، یعنی درست یک ماه قبل. او احتمالا حدود ده روز قبل به شهادت رسیده بود. پیکر پاک وی در روز هفتم تیر ماه در باغ فردوس کرمانشاه به خاک سپرده شد و مراسمی نیز به مناسبت یادبود وی در روزهای هفتم و نهم تیر در تهران و کرمانشاه برگزار شد، با شدیدترین تدابیر امنیتی و حتی بدون اجازه‌ی مداحی.

 

یادداشت زیر را یکی از دوستان کیانوش به مناسبت اربعین شهادت وی نگاشته و در اختیار «موج سبز آزادی» قرار داده است:


فردا ( 4 مرداد) به احتمال زیاد اربعین شهادت دوست و یار دبستانی‌ام، شهید آزاداندیش، کیانوش آسا است. از این رو می‌گویم احتمالا که از تاریخ 25 خرداد دیگر کسی از او خبر نداشت تا آن غروب دلگیر 3 تیر که خبر شهادتش را دادند. سخنان خود را این‌گونه آغاز می‌کنم که:


گاه بزرگی در منش، رفتار و تفکر یک شخص آنچنان عیان است که مردم، بی‌آنکه متوجه باشند، برای آن شخص احترام خاصی قائل هستند. من می‌خواهم بگویم کیانوش این‌گونه بود. در بین دوستانی که در دانشگاه رازی داشتیم، کیانوش از لحاظ سطح درک، بسیار خاص بود. او همواره پرسشگر بود و با توجه به سطح بالای آگاهی‌هایش، بی‌پروا در جلسات و مباحث درسی که جنبه‌ی اعتقادی داشت و یا در جلسات سیاسی، فرهنگی و ... مخاطب خود را به چالش می‌برد.


یادم هست وقتی احمدی‌نژاد شهردار تهران بود، برای همایش عدالت به دانشگاه ما آمد و شروع کرد به گفتن سخنانی که الان هم دارد می‌گوید. وقتی صحبت‌هایش داشت اعصاب همه را خرد می‌کرد، این کیانوش عزیز بود که در مقام اعتراض برآمد و مواردی را به یاد شهردار وقت آورد. از آن پس جلسه به پرسش و پاسخ بین شهید کیانوش آسا و احمدی‌نژاد گذشت، کیانوش و کیانوش‌های جمع پاسخی در خور نگرفتند و همه چیز به نظر ما تمام شد.


اما دریغ که چند سال بعد پاسخ همه‌ی سوالاتی که کیانوش با جسارت پرسید، معلوم شد. جواب این بود: یک گلوله به پهلو و یک گلوله به گردن، چندین روز بیم و امید خانواده و دوستان، غروب دلگیر 3 تیر، ضجه‌های مادری که فرزندش را یتیم بزرگ کرده بود در روز 6 تیر در فرودگاه کرمانشاه و نهایتا ماشین گل‌زده‌ای با روبان سیاه که نشان می‌داد جوانی ناکام از دنیا رفته است.


نمی‌دانم نامه‌ام را به کدامین سمت ببرم؛ از کیانوش بگویم یا با کیانوش بگویم. از حال زار مادر و خانواده‌اش بگویم یا از حال همراهان و همفکرانی که نای حرکت ندارند؛ یا از آرزوهای جوانی بگویم که در حالی که در اوج جوانی است و چشم به ایرانی آباد دوخته است، کشورش را ویران می بیند. شاید بهتر است فریادی را که کیانوش عزیز سر داد، دوباره سر دهم و از همه‌ی کسانی که پا در راه جنبش سبز ایران زمین نهاده‌اند، بخواهم که لحظه‌ای در راه خود تردید نکنند.


باید به رهبران این نهضت یادآور شوم که خون کیانوش‌ها، نداها، سهراب‌ها، اشکان‌ها، ناصرها، حسین‌ها، محسن‌ها، مسعودها، مهدی‌ها، محمدها، یعقوب‌ها، ترانه‌ها، فرزادها و شاید فردا یکی از ما همچنان جاری است. به رهبران این نهضت، غم مادران و پدرانی را یادآور می‌شوم که چشم به همت آنها بسته‌اند.


سخنانم را با درود به روح کیانوش آسا تمام می‌کنم و به لحظه‌ای که فرشتگان روحش را در آسمان‌ها جای دادند، قسم می‌خورم که راهش را ادامه دهم.


یکی از یاران و همراهان شهید کیانوش آسا